رو به روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم، آماده بودم. آماده بودم تا بروم خودم را در ازای یک میلیون تومان در اختیار رامین قرار دهم. دستی به کبودی گونه ام کشیدم که اطرافش زرد رنگ شده بود.
نگاهم افتاد به مانتوی کهنه ام...
دیروز نتوانستم برای خودم چیزی بخرم. حتی یک جفت جوراب هم نتوانستم بخرم. پولی برایم باقی نمانده بود. شاید کمی بیشتر از صد و پنجاه هزار تومان، که پنجاه تومان از آنرا هم باید به رامین می دادم. خوب لباس هایم کهنه بود، اما در عوض تمیز بود. تا یک ساعت دیگر هم که از تنم خارج می شد.
برای مردی مثل رامین چه اهمیتی داشت که مانتوی مارک دار بپوشم یا نه؟
با صدای زنگ گوشی ام از آینه فاصله گرفتم و به سمت گوشی رفتم که روی میز تلویزیون بود: